شهلا توکلی
فاطمه (شهلا) توکلی (تولد: ۵ آذر ۱۳۲۵ - وفات: ۲۷ خرداد ۱۳۹۳) در تاریخ ۱۲ آبان ۱۳۴۵ با غلامرضا تختی ازدواج کرد. حاصل این ازدواج پسری به نام بابک بود که در ۱۱ شهریور ۱۳۴۶ به دنیا آمد. بابک تختی در حال حاضر ناشر و نویسنده است. شهلا توکلی در تاریخ ۲۷ خرداد ۱۳۹۳ در بیمارستان ایرانمهر تهران بر اثر ابتلا به بیماری سرطان درگذشت.
شهلا توکلی | |
---|---|
زاده | ۵ آذر ۱۳۲۵ |
درگذشته | ۲۷ خرداد ۱۳۹۳ |
ملیت | ایران |
همسر(ها) | غلامرضا تختی |
فرزند(ان) | بابک تختی |
پدر و مادر | رحیم توکلی ملوک بهروزی |
اختلافات خانوادگی
مصاحبه روزنامه تهران مصور با خواهر تختی و ماجرا طلاق:[1]
تختی چرا به منزلش نمیآمد؟ خواهر تختی کمی آرام میگیرد و میگوید: - شب جمعه گذشته وقتی تختی به خانه آمد مثل همیشه لبخند به لب داشت ولی زنش شهلا اخمها را درهم کرده بود و حرفی نمیزد. شام را در سکوت خوردیم و غلامرضا و شهلا پس از خوردن شام به اتاق خوابشان رفتند و باز هم مثل شبهای گذشته صدای دعوایشان به گوشم رسید. تختی و شهلا یک ماه پس از عروسی مرتب دعوا داشتند و این ناراحتی را همیشه شهلا پیش میکشید و من هر وقت به او میگفتم شهلا جان، چرا زندگی خودت و شوهرت را تلخ میکنی، شوهر تو نه مشروب میخورد، نه قمار میکند و نه عیبی دارد. پس چرا اینطور او را عذاب میدهی؟ و شهلا همیشه در جوابم میگفت: «مشروب نخوردن، قماربازی نکردن مهم نیست. غلامرضا مردی که من میخواهم نیست.» و شب جمعه گذشته هم مثل تمام شبهای یکسالی که از زندگی مشترک و غیرقابل تحمل آنها گذشته بود به پایان رسید. صبح غلامرضا زودتر از همیشه از اتاق خواب بیرون آمد و از چهره اندوهبار و پژمردهاش پیدا بود که شب را تا صبح بیدار بوده. صورتش را شست. لباسش را به تن کرد و برخلاف همیشه که صبحانه میخورد بدون اینکه حرفی بزند یا چیزی بخورد به طرف در حیاط رفت. با عجله به صحن دویدم و گفتم:- داداش جون چرا آنقدر ناراحتی؟ مگه صبحانه نمیخوری؟
غلامرضا سری تکان داد و گفت:- با اخلاق این زن، با ناراحتیهایی که هر دقیقه برایم فراهم میکند، توقع داری که صبحانه هم بخورم؟
با لحن نرمی گفتم:- آخه داداش جون. چرا بیخود خودتو ناراحتی میکنی؟ غلامرضا برای اولین بار در حالی که اشک در گوشه چشمانش جمع شده بود گفت: ـ تمام تقصیرها به گردن شهلا نیست. خانوادهاش او را وادار میکنند که زندگی را برای من مشکل و غیرقابل تحمل نماید و من که بین مردم آبرو و حیثیت دارم نمیتوانم پس از یک سال که از زندگی زناشویی ما گذشته از او جدا شوم. نگاهی به چشمان اشکآلود برادرم کردم و گفتم:ـ اما برادر. من دیگه نمیتونم ناراحتی تو رو ببینم. تو هنوز هم قهرمان محبوب مردم و مایه افتخار خانواده ما هستی و این برای ما دردناک است که تو از دست زنت گریه کنی. غلامرضا صورت مرا بوسید و گفت:ـ خواهرجان. مطمئن باش که دیگر اشک برادرت را نخواهی دید چون تصمیمی گرفتهام که هم خودم و هم تمام شما را راحت خواهد کرد. غلامرضا از خانه بیرون رفت و ما مثل سابق مشغول کار شدیم چون هیچ نمیدانستیم که غلامرضا چه تصمیمی گرفتهاست. در اینجا باز هم خواهر تختی به گریه افتاد و ما برای تسکین او ساکت شدیم تا دنباله ماجرا را برایمان تعریف کند. تختی دیگر به خانهاش نیامدخواهر تختی کمی آرام میگیرد و در دنباله گفتههایش اضافه میکند:ـ روز جمعه از غلامرضا خبری نبود و شب هم به منزل نیامد. روز شنبه تا غروب باز هم از او خبری نشد تا اینکه ساعت ۷ شب تلفن زنگ زد. شهلا گوشی تلفن را برداشت من خیلی زودم فهمیدم که غلامرضا تلفن کردهاست. نفهمیدم که غلامرضا چه میگوید ولی شنیدم که شهلا در جواب او با اخم گفت:ـ حرف دیگری ندارم بزنم. خانواده من برایم وکیل گرفتهاند و تو باید خواه و ناخواه مرا طلاق بدهی. باز هم غلامرضا چیزهایی گفت و شهلا پس از اینکه به حرفهای او گوش داد تلفن را بیاعتنا زمین گذاشت. از شهلا پرسیدم که غلامرضا چه میگفت؟ شهلا در جوابم گفت:ـ هیچ شوخی میکرد و میخواست مرا بترساند، میگفت که خودش را خواهد کشت. از من میخواست که از بچهمان بابک خوب نگهداری کنم. از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدم ولی هیچ نمیتوانستم تصور کنم که حرف غلامرضا جدی بوده و ما را برای همیشه تنها و خانهاش را سوت و کور خواهد کرد. اما امروز وقتی رفقایش خبر دادند که غلامرضا خودکشی کرده یاد قطره اشک و آخرین کلامی که روز جمعه گفته بود افتادم. ـ خواهر جان، مطمئن باش که دیگر اشک برادرت را نخواهی دید. چون تصمیمی گرفتهام که هم خودم و هم تمام شما را راحت خواهد کرد.
جستارهای وابسته
منابع
https://static.cdn.asset.aparat.com/lp/9212531-3927-l.jpg
http://www.tarikhirani.ir/fa/news/All/bodyView/4413/0/همسر.تختی.درگذشت.html
https://www.tabnak.ir/fa/news/548169/جزییات-جدید-از-زندگی-خصوصی-و-شب-قتل-تختی
- «نسخه آرشیو شده». بایگانیشده از اصلی در ۱۳ مارس ۲۰۱۶. دریافتشده در ۱۵ آوریل ۲۰۱۹.