شرح پریشانی
شرح پریشانی ترکیببندی منحصربهفرد در زبان فارسی، از سرودههای وحشی بافقی است و در سبک واسوخت است. ارزش ادبی آن بهخاطر آرایههای ادبی بسیاری است که در آن بهکار رفتهاست.
شرح پریشانی
چینپدسدددپنبتعقنوپژتابممبذریعننیپدی
{{پایان شعر}
گلهٔ یار دلآزار
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید | داستان غم پنهانی من گوش کنید | |
قصهٔ بیسروسامانی من گوش کنید | گفتوگوی من و حیرانی من گوش کنید | |
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟ | ||
سوختم، سوختم، این راز نهفتن تا کی؟ | ||
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم | ساکن کوی بت عربده جویی بودیم | |
عقل و دین باخته، عاشق رویی بودیم بستهٔ سلسلهٔ سلسلهمویی بودیم | {{{2}}} | |
کس در آن سلسله غیر از من و دل، بند نبود | ||
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود | ||
نرگس غمزهزنش اینهمه بیمار نداشت | سنبل پُرشکنش هیچ گرفتار نداشت | |
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت | یوسفی بود، ولی هیچ خریدار نداشت | |
اول آنکس که خریدار شدش من بودم | ||
باعث گرمی بازار شدش من بودم | ||
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او | داد رسوایی من شهرت زیبایی او | |
بسکه دادم همهجا شرح دلارایی او | شهر پُر گشت ز غوغای تماشایی او | |
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد | ||
کی سر برگ منِ بیسروسامان دارد؟ | ||
چاره این است و ندارم به از این رای دگر | که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر | |
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر | بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر | |
بعد از این رای من این است و همین خواهد بود | ||
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود | ||
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست | حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکیست | |
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکیست | نغمهٔ بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست | |
این ندانسته که قدر همه یکسان نبُوَد | ||
زاغ را مرتبهٔ مرغ خوشالحان نبُوَد | ||
چون چنین است پی کار دگر باشم، بِه | چند روزی پی دلدار دگر باشم، بِه | |
عندلیب گل رخسار دگر باشم بِه | مرغ خوشنغمهٔ گلزار دگر باشم بِه | |
نوگلی کو که شوم بلبل دستانسازش | ||
سازم از تازهجوانان چمن ممتازش | ||
آنکه بر جانم از او دمبهدم آزاری هست | میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست | |
از من و بندگی من اگرش عاری هست | بفروشد، که به هر گوشه خریداری هست | |
به وفاداری من نیست در این شهر کسی | ||
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی | ||
مدتی در ره عشق تو دویدیم، بس است | راه صد بادیهٔ درد بریدیم، بس است | |
قدم از راه طلب باز کشیدیم، بس است | اول و آخر این مرحله دیدیم، بس است | |
بعد از این ما و سر کوی دلآرای دگر | ||
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر | ||
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود | آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود | |
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود | چه گمان غلط است این، برود چون نرود | |
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود | ||
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود | ||
ای پسر، چند به کام دگرانت بینم | سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم | |
مایهٔ عیش مدام دگرانت بینم | ساقی مجلس عام دگرانت بینم | |
تو چه دانی که شدی یار چه بیباکی چند | ||
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند | ||
یار این طایفهٔ خانهبرانداز مباش | از تو حیف است، به این طایفه دمساز مباش | |
میشوی شهره، به این فرقه همآواز مباش | غافل از لعب حریفان دغاباز مباش | |
به که مشغول به این شغل نسازی خود را | ||
این نه کاریست، مبادا که ببازی خود را | ||
در کمین تو بسی عیبشماران هستند | سینه پر درد ز تو، کینهگذاران هستند | |
داغ بر سینه ز تو، سینهفگاران هستند | غرض اینست که در قصد تو یاران هستند | |
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری | ||
واقف کَشّیِ خود باش که پایی نخوری | ||
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت | وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت | |
شد دلآزرده و آزردهدل از کوی تو رفت | با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت | |
حاشلله که وفای تو فراموش کند | ||
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند |
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست عالنیتاایاذژددستتصممیختو را | خبر از سرزنش خار جفا ادبیاتی نیست تو را | |
رحم بر بلبل بیبرگ و نوا نیست تو را | التفاتییخدینیننسbbsjjjqbab به اسیران بلا نیست تو را | |
ما اسیر غم و اصلاً غم ما نیست تو را | با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را؟ | |
فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود | ||
جان من، اینهمه بیباک نمیباید بود | ||
همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟ | همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟ | |
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی؟ | زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی | |
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی | یاد حیرانی ما آری و حیران باشی | |
ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟ | ||
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟ | ||
شب به کاشانهٔ اغیار نمیباید بود | غیر را شمع شب تار نمیباید بود | |
همهجا با همهکس یار نمیباید بود | یار اغیار دلآزار نمیباید بود | |
تشنهٔ خون منِ زار نمیباید بود | تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود | |
من اگر کشته شوم باعث بدنامی توست | ||
موجب شهرت بیباکی و خودکامی توست | ||
دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد | جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد | |
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد | هیچ سنگیندل بیدادگر این کار نکرد | |
این ستمها دگری با منِ بیمار نکرد | هیچکس اینهمه آزار منِ زار نکرد | |
گر ز آزردن من هست غرض مُردن من | ||
مُردم! آزار مکش از پی آزردن من | ||
جان من، سنگدلی، دل به تو دادن غلط است | بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است | |
چشم امید به روی تو گشادن غلط است | روی پُرگرد به راه تو نهادن غلط است | |
رفتن اولیٰست ز کوی تو، ستادن غلط است | جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است | |
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد | ||
چون شود خاک، بر آن خاک گذارت باشد | ||
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست | عاشق بیسر و سامانم و تدبیری نیست | |
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست | خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست | |
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست | چه توان کرد؟ پشیمانم و تدبیری نیست | |
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم؟ | ||
عاجزم، چارهٔ من چیست؟ چه تدبیر کنم؟ | ||
نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است | گل این باغ بسی، سرو روان بسیار است | |
جان من، همچو تو غارتگر جان بسیار است | تُرک زرینکمرِ مویمیان بسیار است | |
با لب همچو شکر، تنگدهان بسیار است | نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است | |
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند | ||
قصد آزردن یاران موافق نکند | ||
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو | به کمند تو گرفتارم و میدانی تو | |
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو | داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو | |
خون دل از مژه میبارم و میدانی تو | از برای تو چنین زارم و میدانی تو | |
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز | ||
از تو شرمندهٔ یک حرف نبودم هرگز | ||
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت | دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت | |
گوشهای گیرم و مِنبعد نیایم سویت | نکنم بار دگر یاد قد دلجویت | |
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت | سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت | |
بشنو پند و مکن قصد دلآزردهٔ خویش | ||
ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش | ||
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟ | از سر کوی تو خودکام، به ناکام روم؟ | |
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟ | از پیات آیم و با من نشوی رام، روم؟ | |
دور دور از تو منِ تیره سرانجام روم | نَبُوَد زَهره که همراه تو یک گام روم | |
کس چرا اینهمه سنگیندل و بدخو باشد؟ | ||
جان من، این روشی نیست که نیکو باشد | ||
از چه با من نشوی یار، چه میپرهیزی؟ | یار شو با من بیمار، چه میپرهیزی؟ | |
چیست مانع ز من زار، چه میپرهیزی؟ | بگشا لعل شکربار، چه میپرهیزی؟ | |
حرف زن، ای بت خونخوار، چه میپرهیزی؟ | نه حدیثی کنی اظهار، چه میپرهیزی؟ | |
که تو را گفت به ارباب وفا حرف مزن؟ | ||
چین بر ابرو زن و یکبار به ما حرف مزن؟ | ||
درد من کشتهٔ شمشیر بلا میداند | سوز من سوختهٔ داغ جفا میداند | |
مسکنم ساکن صحرای فنا میداند | همهکس حال من بیسر و پا میداند | |
پاکبازم، همهکس طور مرا میداند | عاشقی همچو منت نیست، خدا میداند | |
چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم | ||
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم | ||
از سر کوی تو با دیدهٔ تر خواهم رفت | چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت | |
تا نظر میکنی، از پیشِ نظر خواهم رفت | گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت | |
نه که این بار، چو هر بار دگر خواهم رفت | نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت | |
از جفای تو من زار، چو رفتم، رفتم | ||
لطف کن، لطف، که این بار چو رفتم، رفتم | ||
چند در کوی تو با خاک برابر باشم؟ | چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟ | |
چند پیش تو، به قدر از همه کمتر باشم؟ | از تو چند، ای بت بدکیش مکدر باشم؟ | |
میروم تا به سجود بت دیگر باشم | باز اگر سجده کنم پیش تو، کافر باشم | |
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل، تا کی؟ | ||
طاقتم نیست از این بیش، تحمّل تا کی؟ | ||
سبزهٔ دامن نسرین تو را بنده شوم | ابتدای خط مشکین تو را بنده شوم | |
چین بر ابرو زدن و کین تو را بنده شوم | گره ابروی پر چین تو را بنده شوم | |
حرف ناگفتن و تمکین تو را بنده شوم | طرز محبوبی و آیین تو را بنده شوم | |
الله، الله، ز که این قاعده اندوختهای؟ | ||
کیست استاد تو، اینها ز که آموختهای؟ | ||
اینهمه جور که من از پی هم میبینم | زود خود را به سر کوی عدم میبینم | |
دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم | همهکس خرم و من درد و الم میبینم | |
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم | هستم آزرده و بسیار ستم میبینم | |
خرده بر حرف درشت منِ آزرده مگیر | ||
حرفِ آزرده درشتانه بُوَد، خرده مگیر | ||
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم | از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم | |
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم | همهجا قصهٔ درد تو روایت نکنم | |
دیگر این قصهٔ بیحد و نهایت نکنم | خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم | |
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است | ||
سوی تو گوشهٔ چشمی ز تو گاهی سهل است |
جستارهای وابسته
منابع
- دیوان وحشی بافقی، ویراستهٔ حسین آذران (نخعی)، مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر، چاپ دهم، تهران، ۱۳۸۸، ص ۵۷۱-۵۸۰.
ISBN 978-964-00-0758-7 آدینه بوک ISBN 978-964-00-0758-7 خانهٔ کتاب بایگانیشده در ۸ اوت ۲۰۱۴ توسط Wayback Machine
This article is issued from Wikipedia. The text is licensed under Creative Commons - Attribution - Sharealike. Additional terms may apply for the media files.