طربنامه
طربنامه مضحکهٔ موزیکال بلندی از بهرام بیضایی نوشته به سال ۱۳۷۳ است که بهار و پاییز ۱۳۹۵ در کالجِ دی آنزا در کوپرتینو، کالیفرنیا به نمایش درآمد.
طربنامه | |
---|---|
نویسنده | بهرام بیضایی |
تاریخ نخستین نمایش | فروردین ۱۳۹۵ |
جای نخستین نمایش | تماشاخانهٔ مرکز هنرهای نمایشی کالجِ دی انزا |
زبان اصلی | فارسی |
سبک | خندهآور، موزیکال |
از سلسله مقالات دربارهٔ |
فهرستهای کارها |
---|
دیـگر |
|
|
متن
نمایشنامه نوشتهٔ بهرام بیضایی به سال ۱۳۷۳ است[1] که هنوز چاپ نشده است.
نمایش
بیضایی این نمایش را در دو بخشِ تقریباً چهارساعته با بازیگران نوآموز بر صحنه برد: بخش نخست در اوایل بهار ۱۳۹۵ و بخش دوّم در میانههای پاییز همان سال.
غیر از متین نصیریها در نقش غلام سیاه و بازیگران نوآموز دیگر، بازیگران حرفهای مانند مژده شمسایی (در نقش زن حاجی) و افشین هاشمی (رئیس مطربها) نیز در این نمایش بازی کردهاند.
فشردهی بخش نخست طَرَبنامه
پیشْخوانی طَرَبْنامه در یک عروسی بَر تختِحُوض و میان حلقهی مهمانان از واپَسین دَمِ روز تا پگاهِ فَردا بازی میشود! سَرْدَسته و نَقشْپوشها وصفِ شغلِ خُود و نقشهای داستان را به کوتاهی میخوانَند و برای جفتِ جوان و بانی مجلس برکت میطلبَند.
گوشهی یکُم میرْمُلَقلَق [حاجی مَلِکُالتُجّار] میبَرَد نُوکرش مُبارَک را در بازار بفروشد. بهانهاَش این است که مُبارَک سالی یک دُروغ میگویَد، ولی خیالِ اصلیاَش این است که جای وِی کنیزَکی جوان و خواستنی بِخرد. زَنْحاجی که اسمش عفّت است پیش از آن که از دهانِ حاجی بشنود خَبر شُده است چون جوانکی که خُود را ماهیگیر جا زَده از پُشتِ دَر سراغِ خواهر خُود دختری نُوبَرْنام را گرفته که گفته حاجی خریدهاَند. هَمین جوان بارِ دیگر ادّعا میکُنَد اسمش نیاوَش است؛ و در سخنانِ تنهایی جوان دَرمییابیم نَه برادر که عاشق نُوبَر است و به چهره عوض کردن درِ این خانه پِیِ او آمده است! دَرویشی راستین و گُذَران جوان را هُشدار میدَهد که بپرهیزَد از کلَکهای روزگار و مَردُمی که سُم دارَند! سراَنجام پس از رفتَنِ حاجی و مُبارَک به بازار، زَنْحاجی در را به روی جوان باز میکُنَد.
گوشهی دُوُم در مِیدانِ بُزرگ قرار است شاعری را گردن بزنند که اشعار تُندی به نامِ وِی است. شاعر کاغذینْجامه دَر بَر دارَد و هر که بخواهَد عریضهی خویش به وِی میبَندَد تا با خُود آن دُنیا بِبَرَد؛ و غَشغَشِ جلّاد باید با پولْخُردهای کفّارهیی که مَردُمان پای خونِ شاعر میریزَند خرجِ خُود را دَر بیاوَرَد؛ و زَنِ رویپوشیدهی شعرْدوستی منتظر ایستاده تا روحِ شاعر با گردنْزَدَنَش در وِی حلول کُنَد. گوشهی دیگر دستهی کوچکی مُطرِبِ دُورهْگَرد قالیچهی بساط گُستَردهاَند؛ بُزرگِ دَسته [مَزَنْتار] و دُخترش [مَزَنْچَشم] به هَمراهیِ رَقّاصهی پیش [باجی] و پسَرِ وِی [مَگوْنام] که پیشتَرها زَنپوش بوده و حالا جوانپوش است گَهگاه بازیهای خندهْآوَری دَر میآوَرَند. قُلدُرِ گُندهْرجَبْ نامی پاپِیِ آنها، و هَم پُشتیبان و هَم مُزاحمِ آنهاست. داروغهی نُوپیدایی با یاوَرانِ خُود [مُباشِر، خانْناظِر، میرزا] جانشین داروغهی قَبلی شُدهاَند که فسادَش آشکار و خُودَش بَر دار زَده شُده. نُوبَر که از دستِ بَندهْفُروش میگُریخته و سرانجام در زنجیر میبَرَندَش به داروغه شکایَت میبَرَد که ناپدَرَش مُلّاباقِرْنامی که روی خانه و زندگی آنها اُفتاده و پدر و مادرش را آن دُنیا فرستاده وِی را دَستِ بندهْفُروش داده بفروشَد. همان دَم مُلّاباقِر با لَقَبِ میرْمُذَبذَب که به گُفتهی نُوبَر دَمی شاعر است و دَمی حکیم و دَمی مُلّایِ مَکتَبْدار و دَمی تاجِرِ بندهْفُروش و دَمی دَرویش پدیدار میشود و چنان پُراُبهّت و مُوَجَّه است که دیگر کسی دُروغهای نُوبَر را باوَر نمیکُنَد و با هَمهی دلسوزیِ کنیزِ سیاهی به نام گُلزار و غُلامِ گولی به نامِ حَنظَل سَرْاَنجام بَندهْفُروش نُوبر را زَنجیرْبسته میبَرَد. در قالیچهی مُطرِبها به جوانپوش و رَقّاصه که برای حفظِ دسته خواهر و برادر خوانده میشُدند گُفته میشود که دَر واقع برادر و خواهر نیستند و برای عروسی مانعی ندارَند. لابهلای هَمهی این داستانها تلاشِ حاجی برای فروشِ مُبارَک به جایی نمیرِسَد بِدین عیبِ بزرگ که سالی سیصد و شصت و چهار روز راست میگویَد؛ و حاجی ناگهان دَر مییابَد پولِ خریدِ کنیزَک و رسیدِ پیشْپَرداختِ وِی را خانه جا گُذاشته است و مُبارَک را میفِرستَد بیاوَرَد.
گوشهی سوُم نمایش به کمی قبل بَر میگَردَد. جوانکِ نیاوَشْنام که رسیدِ طلباَش را دَر بَغَل دارد به نامِ آن که برادرِ کنیزِ خریده شُده یعنی نُوبَر است خانهی حاجی را دَر میکوبَد، و زَنْحاجی به قصدِ سَر دَر آوردَن از کارِ کنیزَک یا هَوویِ احتمالیِ آیندهاَش دَر بَر وِی باز میکُنَد و با بیهوش کردَنِ وِی رسید طَلَبهایَش را میرُبایَد! درویشِ دروغینی با نامِ میرْمُنَزَّه که یکی از پنج چِهرهی مُلّاباقر است بَر دَرِ خانهی حاجی میآیَد و با دادَنِ حَبّهایی به زَن برای دَرمانِ سترونی و دَر واقع برای ناکار کردنِ حاجی، از نُوبَر گویَد که ناپدَرِ بَدْجنساَش او را چندباره میفُروشَد؛ درویش زَنْحاجی را میفَریبَد که نگرانِ نُوبَر نَباشَد که نرسیده موقتاً به مَرگِ ظاهری میمیرَد، و پولِ قُلُمبهیی که حاجی در به هَم زَدنِ خریدِ وِی و رَفعِ این بَدْشگونی خواهد پَرداخت البتّه صرف کارِ خِیر میشود. جوان که خُود را به بیهوشی زَده میشنَوَد و درویش به دیدنِ وِی میشِناسدَش که همان عاشقِ نُوبَر است و شتابان میرَوَد که چشمش به وِی نَیُفتَد. جوان میکوشَد رسیدِ خُود را پس بگیرَد که مُبارَک سَر میرِسَد و خبر میدهد که حاجی دَر مِیدان بُزُرگ جان باخته است. سوگ و مویه بَر میخیزَد و اَموالِ حاجی را دَر سوگِ وِی میشکنَند و میسوزانَند و ویران میکُنَند. جوان که میتَرسَد حالا نُوبَر را به دیگری بفروشَند میرَوَد خُود را به بَندهْخانه برسانَد، و مُبارَک به بهانهی برداشتَنِ پِیکرِ حاجی از زَمین با پول و رسیدِ پیشْپَرداختِ کنیزَک به مِیدان میدَوَد تا زَنْحاجی نیز سیاه پوشَد و دَر پِیاَش برسَد! دَر مِیدان داروغه و یاوَرانَش که پِیِ زَنِ شاعر میگَردَند از نامهیی گویَند که زنِ شاعر دَر آن به سلطان شکایَت بُرده که دشمنانِ شاعر برای وِی پاپوش ساختهاَند و برای رُسواییاَش نقشِ برهنهی زَنَش را به گچ بَرْ سَرْ دَرِ کاروانْسرایی کشیدهاَند و شعرهایی که خُود ساختهاَند را به وِی بستهاَند! داروغگیان بیصبرَند که سلطان برای مراسمِ گردنْزَنی به مِیدان آید – و دَر همان حال دَر مییابَند زنِ رویْپوشیدهیی که چندین چون وِی بِدین پوشش دَر بازارَند، با شاعر از طریق مُشاعره حرف میزَنَد و مُطمئن نمیتوانند بود که این هَمان نویسندهی نامه یا زَنِ شاعر باشد. رقیبِ شاعر میرْمُنَقّحْ نامی که یکی دیگر از سَرهای مُلّاباقر است میرسَد و حتّی دِلسوزیاَش بَر خونِ شاعر نیز لذّتش را از بَر اُفتادَنِ وِی پنهان نمیکُنَد؛ و داروغه از تَهْشباهَتَکی که دَر وِی با مُلّاباقر معروف به میرْمُذَبذَب میبینَد به فکر میاُفتَد شاید حرف دخترِ زنجیرْشُده نُوبر راست بوده و میرْمُذَبذَب چون پَنج حرفِ اسمَش پنج سَر دارَد. دیوْپوش میآید و میخواهد او را شغلی دهند، یا زندان بیَندازَند و نجاتش دهند از آن که پِیِ نانِ فرزندانش راهِ کسی را بزند و دستش به خونی آلوده شود. به او میخندند. پهلوان پیشین که حالا کاسب موفقّی است میآید که زندگیاَش را با سیاهْچال انداختن نجات دهند که خواب دیده کسی با ساطور تیز پشت سرش است. البتّه نه باور میکُنند و نه عدالت است جُرمی نشده زندان کردن! مُبارَک میرسَد و به حاجیِ مُعَطَّل خبر میدَهَد که خانهاَش سَرِ زَنَش خراب شُده. در شورِ جامهْدَرانی و سوگواریِ حاجی ناگهان زَنْحاجی سَرْ میرِسَد و هم او هم حاجی از دیدَنِ هَم جا میخُورَند و آنْقَدر باعث خنده میشَوَند تا دَریابَند کلَکِ سالی یک دُروغِ مُبارَک را خُوردهاَند. زَنْحاجی دَر دلیلْبافی بر راه دادنِ جوان میگویَد رسید طلبهای وِی را گرفته است؛ و حاجی در دلیلْبافی بر کنیزْ خریدن گوید زَنَش نازا است. زن در فاش کردن دروغِ وِی گوید که پیش از حاجی دُوقلوهایی از عروسیِ یک شَبِه با قُشونْباشی داشته که پدرش سرِ خواستگاری آمدنِ حاجی آنها را به آبِ رَوان داده است. حاجی دِلخُور از فاش شُدنِ سترونیِ خُودَش به زن دستور میدَهَد برگردد و خانه را سَر و سامانی دَهَد، و خُودَش با مُبارَک سوی بندهْخانه میرَوَند، حاجی به امید فروشِ مبارک و خریدِ نُوبَر؛ و مبارک البتّه به امیدِ دیدنِ گُلزار. خانْناظِر که به دستور داروغه پِیِ آنها میرَوَد تا بفهمد در بندهْخانه چه میگُذَرَد، پیش از رَفتَن و به نیّتِ محکمْکاریِ جواز مُطربها، از ایشان میخواهد تقلیدی دَر بابِ اهلِ قُشون دَر بیاوَرَند. وارویِ خیالِ او تقلیدِ مُطرِبها فریادِ غضَب داروغگیان را به هَوا میبَرَد و جوازِشان باطِل و از شغلشان منع و محروم میشَوَند.
مُژدهْخوانی سَرْدَسته و نقشْپوشان مهمانانِ عروسی را به سور شامیانه میخوانَند و وعده میدَهَند که پس از نفسْ تازهْ کردنی به تختِحُوض بَرگَردَند و طَرَبْنامه را پِی گیرَند[2]